یادداشت جمشید پوراحمد بعد از تماس و ارسال پیام برای آقای مدرس و عدم پاسخگویی از طرف ایشان، ناچار متوسل به نوشتن شدم پائولو کوئیلو جملهای دارد؛ او میگوید ما آدما دو تا سبد بهمون آویزونه، یکی پشتمون، یکی جلومون، خوبیهامونو میاندازیم تو سبد جلویی و بدیهامونو تو سبد پشتی؛ وقتی تو مسیر زندگی راه میرویم فقط دو چیز میبینم؛ خوبیهای خودمونو و عیبهای نفر جلویی را اما بنده در مورد استاد کلاس بازیگری فقط یکی را میبینم یکی از شیفتگان، دلباختگان و پاکباختگان سینما که از مرز چهل سالگی گذر کرده و محترمانه بگویم، کم سواد و در واقع بیسواد است، همسرش از او جدا شده و فکر نکنم لازم به ذکر دلیل جدایی همسرش باشیم او دختر جوانی دارد که جدایی مادر و پدر اولین ضربه مهلک عاطفی دریافتیاش بوده نگهداری و تربیت دختر جوان توسط پدر که امری محال ممکن است شغل این مرد عاشقپیشه، سوداگری مرگ است پیک موتوری یکی از آش فروشهای معروف تهران…مدتی در بارگاه یکی از خوشنویسان
اشتراک گذاری در تلگرام
یادداشت جمشید پوراحمد ننه دایی، مادربزرگ نجف آبادی من که در بسیاری از یادداشتهایم به دلیل شخصیت متفاوت و غیراستاندارش حضور داشته و برای خوانندگان خاطرانگیز بوده، شصت و پنج سال پیش وقتی برای اولین بار با لهجه نجف آبادیاش به من گفت؛ ننه دنیا آخر شده من دقیقا بعد از گذشت سالها فهمیدم نگاه و باور دنیای آخر ننه دایی، گسل طبقاتی مادی و بی عدالتی روزگار زندگی خویش بوده امروز دنیای آخر من در هفتاد سالگی و با صدها نوشته و سفرهای پرمخاطره و کولهباری از دیدههای کیمیا و تکرارنشدنی، با زندگی ناباورانه دختر ابراهیم و نوعی رقم خورده و باعث اندوه و نگرانی که هیچ کارکرد فرهنگی، تربیتی و انسانی در مقابل داشتن پول و شهرت به هر قیمتی وجود ندارد… دختر ابراهیم و دو حاصل زندگیاش، نرگس آفت، هجده ساله و نرگس عادت، بیست ساله و صدها مورد مشابه جامعه امروز آنچنان مست و غرق ثروت، شهرت و شهوت هستند که دیگر صدای شلیک تیرهای فساد را که در لحظه میتواند نفس زندگیشان را بگیرند، نمی
اشتراک گذاری در تلگرام
یادداشت جمشید پوراحمد پوشهای از مدارکم را گم کردم که از بازار سید اسماعیل سر در آورد… خوشبختانه مدارک گمشده، شامل چهارعمل اصلی یعنی پاسپورت، گواهینامه، شناسنامه و کارت ملی نبود آقایی با لهجه شیرین ترکی هر روز یکبار تماس میگرفت و تهدید که اگر نیایی مدارکتو تحویل بگیری آنها را میفروشم خیلی فکر کردم تو پوشهای که فقط مجوزهای ساخت مستند فنگشویی ذهن» است، دیگه چی هست که خودم بیخبرم و خریدار داره؟ خلاصه اینکه لباس رزم پوشیدم و بعد از سالها رفتم خیابان مولوی و آدرس مورد نظر تو بازار سیداسماعیل را پیدا کرده و از دکه جغور بغور فروشی سید مرتضی سر در آوردم سلام و احوالپرسی و مدارکم را طلب کردم… اما سید مرتضی به جای لهجه ترکی، لهجه غلیظ تهرانی داشت و از من خواست که بنشینم؛ یک ظرف جغور بغور جلوی من گذاشت و دقایقی بعد مرد ترک زبان هم رسید و محکم زد سر شونه من و گفت؛ چطوری گیله مرد؟ در جوانی همیشه دلم میخواست وقتی پیر شدم مرا گیلمرد صدا کنند و رضا بازیگر جوان پوش
اشتراک گذاری در تلگرام